
بعد از حدود سی سال فیلم غلاف تمام فلزی رو دوباره دیدم، این بار هم با دوبله فارسی، جهت مرور خاطرات کودکی.
فکر کنم یک بعد از ظهر جمعه بود که این فیلم رو با پدرم دیدم. اونجایی که اون دختر ویتکونگی تیر میخوره و میفته روی زمین، از پررنگترین بخشهای فیلم برای من بود. خودم رو تصور میکردم اگر تیر میخوردم و چند تا سرباز آمریکایی دور و برم جمع میشدند، چی کار میکردم و چی بهشون میگفتم :))
من از این فیلم علاوه بر خود فیلم، خاطرههای دیگهای هم دارم. سال اول دانشگاه، در اوج روزهایی که از قبولی در رشته و دانشگاه مورد علاقهام خوشحال بود، ترم یک و در یک روز پاییزی با نمنم بارون، به سمت فروشگاه کتاب زبانهای خارجی توی خیابون وصال رفتم. فیلمنامه این فیلم رو دیدم که به انگلیسی کتابچه کرده بودند. اون رو خریدم، به علاوه فیلمنامه شرک و پیاده تا خونه اومدم. اون روز، اون فیلمنامه و حال و هوای اون روزها هیچ وقت از یادم نمیره.
اون فیلمنامه رو چندین بار خوندم و هر کلمه یا اصطلاحی که بلد نبودم رو با ماژیک شبرنگ صورتی محبوبم، سرخابی کردم. فیلم رو ندیده بودم و اون موقع هنوز اینترنت به زندگیم راه پیدا نکرده بود و نه میتونستم فیلم رو دانلود کنم و نه کسی بود که بهم سیدی فیلم رو بده. در نتیجه خود فیلم رو یک بار دیده بودم اما متن دیالوگها رو چندین بار به انگلیسی خونده بودم و از بر بودم! فیلمنامه پر از کلمهها و اصطلاحات رکیکی بود که اون افسر ارتش به سربازها میداد و برای منِ نوزده ساله خالص و صاف که خیلی اهل فحاشی نبودم، کمی شوکآور بود. ولی از این که میتونم مکالمات رو بخونم و بفهمم، خیلی لذت میبردم.
اون فیلمنامه رو مرتب و تمیز، جلد پلاستیکی کرده بودم که تمیز بمونه و تا سالها داشتمش.
و حالا، چند روز پیش، بعد از حدود بیست سال، خود فیلم رو دیدم. با توجه به فیلمنامه که هنوز خیلی جاهاش رو یادم بود، میفهمیدم که بخش زیادی از فیلم و مکالمات سانسور شده. ولی مهم نبود. مهم من بودم که دوباره نوزده ساله شدم، بارون میومد، و با ذوق پیچیده بودم داخل خیابون وصال که برم داخل کتابفروشی زبانهای خارجی و کتاب انگلیسی بخرم.